نفس رضا...
من هیچی نمیگم چون خسته شدم از بس گفتم رضا رضا و بعدشم ولم کردی دیگه روم نمیشه به کسی بگم رضا منو دوست داره رضا منو میخواد رضا...رضا...رضا... یه روز تو اوج دعوایی و فهش دادن و اشک منو در آوردنیه روزم اونقدر مهربونی که میگم از خودش بهتر پیدا نمیشه و هر خرییتی بخاطرت میکنم خودتم میدونی... آه ه ه ه ... واقعا توقع نداشتم ایندفعه هم ایجوری خردم کنی و بری....تو که دیدی چه زجری کشیدم واسه دیدنت و چه حرفایی شنیدم از اطرافیانم ولی اومدم خودتم میدونی چقدر دوستت داشتم اگه درک داشته باشی میفهمی من واقعا دوستت دارم... همه فهمیدن غیر از خودت هیچی نمیگم چون خودت میدونی چیکار کردی شرمنده اگه به مامانت زنگ زدم و اون حرفا رو زدم یه چیزایی به گوشم رسید که نتونستم آروم بشینم... میدونم آخرشم برام شر به پا میکنی اما حقمه گله نمیکنم چون خرییت از خودم بود
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |