نفس رضا...
سلام دوباره برگشتم چون دیگه کسی رو ندارم که بخوام بخاطرش کاری کنم و یا حرفشو گوش بدم رضام رفت واسه همیشه رفت قبلا هم گفته بودم امیدی به باهم بودنمون ندارم میدونستم ولم میکنه اما چون دوستش داشتم میخواستم تا آخرین لحظه با رضابودنم رو خوش باشم و از بودن کنارش لذت ببرم کم بود هم خوشیامون هم مدتش اما خاطره خوب از با رضابودن دارم لااقل وقتی با رضا بودم آرامش داشتم احساس خوشبختی میکردم شایدباورتون نشه اما وقتی با رضا بودم حتی تلفنی خیال راحت بود که رضا رو دارم و خودمو خوشبخت میدونستم وااااااااااااااااااااای... خدااااااااااااااااااااااااااااااااا...!!! دارم میمیرم همش گریه کردم همش گریه گریه گریه دارم میمیرم سرم داره میترکه دیگه هیچوقت دل نمیبندم هیچوقت به پسر دل نمیبندم 3سال دل دادم بهش اما برگشته میگه خواستگارم دوست پسرم بوده و چرا پس نیومد بگیرتم آخه من چی بگم وقتی من بهت گفتم من تورو دوست داشتم و اون و نیخوااااااااااااااام و خیلی راحت گفتم نمیخوامش اما حقمه تا من باشم بخاطر آدمی که حتی دوست داشتنش هم الکیه از کسی که با صداقت منو میخواست نگذرم و برای خودم فهش نخرم همه امروز خودشون رو نشون دادن فهشم دادن که از حرفای که شنیدم فقط گریه میکردم من خدا رو دارم و اون شاهده نه جنده ام نه ولگردم نه اون بقیه چیزایی که بارم کردن منم خدایی دارم وبعداز خدا فقط شونه های رقیه رو دارم که سرم رو شونه هاش بذارم و گریه کنم... مامانم آروم گرفته و دیگه دعوام نمیکنه که بارضاحرف نزنم اما خبر نداره ما یه هفته است دعوا داریم و امروز همه چی تموم شد واسه همیشه دل واسه خودم میسوزه که خیلی راحت خودمو در اختیار آدمی گذاشتم که حتی منو نخواست کاش حرفای بقیه رو گوش داده بود و باهاش ادامه نداده بودم دارم داغون میشم دیگه هیچ امیدی ندارم. خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا....!!!!کمکم کن آروم بشم...
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |